سوسا وب تولز - ابزار رایگان وبلاگ
آذر 91 - طراوت باران
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
طراوت باران

 مرد مسنی به همراه پسر25ساله اش در قطار نشسته بودند.در حالی که مسافران در صندلی  های خود نشسته بودند،


قطارشروع به حرکت کرد.به محض شروع حرکت قطار پسر25ساله که در کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد.


دستش را ازپنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد،فریاد زد:پدر نگاه کن درخت ها


حرکت می کنند. مردمسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان زوج جوانی نشسته بودند که


حرف های پدر و پسر را میشنیدند و ازپسر جوان که مانند یک کودک5ساله رفتار می کرد،متعجب شده بودند.


ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن،رودخانه،حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند.


زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند.باران شروع شد. چند قطره باران روی دست پسر جوان چکید


و با لذت آن را لمس کرد و دوباره فریاد زد:پدر نگاه کن.باران می بارد.آب روی دست من چکید. زوج جوان


دیگر طاقت نیاوردند و از مرد مسن پرسیدند:چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟


مرد مسن گفت:ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم.امروز پسرم برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند...

 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com


نوشته شده در جمعه 91/9/24ساعت 7:12 عصر توسط فاطمه نظرات ( ) | |





ظهر یک روز سرد زمستانی، وقتی امیلی به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه

ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره پست روی آن بود. فقط نام و

آدرسش روی پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ی

داخل آن را خواند:« امیلی عزیز،عصر امروز به خانه تو می آیم

تا تو را ملاقات کنم.

با عشق، خدا»

امیلی همان طور که با دست های لرزان نامه را روی میز می گذاشت، با خود فکر

کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمی نبود. در همین

فکرها بود که ناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت:

« من، که چیزی برای پذیرایی ندارم! » پس نگاهی به کیف پولش انداخت.

او فقط 5 دلار و 40 سنت داشت. با این حال به سمت فروشگاه رفت و یک قرص

نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید. وقتی از فروشگاه بیرون آمد، برف به شدت

در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر

کند. در راه برگشت، زن و مرد فقیری را دید که از سرما می لرزیدند.

مرد فقیر به امیلی گفت: « خانم، ما خانه و پولی نداریم. بسیار سردمان

است و گرسنه هستیم. آیا امکان دارد به ما کمکی کنید؟ »

امیلی جواب داد:آ« متاسفم، من دیگر پولی ندارم و این نان ها را هم برای مهمانم

خریده ام. » مرد گفت:آ« بسیار خوب خانم، متشکرم» و بعد دستش را روی شانه

همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند. همان طور که مرد و زن فقیر در حال

دور شدن بودند، امیلی درد شدیدی را در قلبش احساس کرد. به سرعت دنبال

آنها دوید: آ« آقا، خانم، خواهش می کنم صبر کنید. » وقتی امیلی به زن

و مرد فقیر رسید، سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را درآورد و روی

شانه های زن انداخت. مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد. وقتی امیلی

به خانه رسید، یک لحظه ناراحت شد چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید

و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت. همان طور که در را باز

می کرد، پاکت نامه دیگری را روی زمین دید. نامه را برداشت و باز کرد:

آ« امیلی عزیز،

از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم،

با عشق، خداآ


نوشته شده در سه شنبه 91/9/14ساعت 5:8 عصر توسط فاطمه نظرات ( ) | |

این خاک به خون عاشقان آذین است
این است در این قبیله آیین ، این است
ز این روست که بی سوار برمی گردد
اسب تو که زین و یال آن خونین است . . .

******

هلال خون ، مه خون ، ماه اشک ، ماه عزاست
عزای کیست ؟ گمانم عزای خون خداست
خمیده قامت گردون ، شکسته پشت فلک
روانه خون دل از چشم آدم و حوّاست

http://www.akairan.com/aka-app/201182213315.jpg

کارت پستال درخواستی طراحان

کارت پستال درخواستی طراحان


نوشته شده در جمعه 91/9/3ساعت 12:34 عصر توسط فاطمه نظرات ( ) | |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت


کد ماوس


l آذر 91 - طراوت باران
دریافت کد خوش آمدگویی
کد متحرک سازی عنوان وبلاگ

کد ماوس



キラキラブログパーツ

[PR] 好きな文章でタイピング!