نشانم ده صراط روشنم را / خودم را، باورم را، بودنم را خداوندا من از نسل خلیلم / به قربانگاه می آرم «منم» را قربان، عید سر سپردگی و بندگی مبارک تلویزیونو روشن کردم داره ستایش نشون میده مامانم اومده میگه : زدی شبکه 3 ؟ پَ نَ پَ شبکه مستنده داره راز بقا نشون میده. مسافرت رفته بودیم یزد دوستم زنگ زده میگه: اونجا هوا گرمه ؟ پَ نَ پَ داره برف میاد ما هم الان توی بهمن گیرکردیم. زنگ زدم تاکسی تلفنی یارو گوشی رو برداشته میگه ماشین میخوای؟ پَ نَ پَ زنگ زدم ببینم شما ماشین لازم ندارین. رفتم لبنیاتی میگم نوشابه داری؟ میگه: خنک باشه ؟ پَ نَ پَ گرم بده هوا سرده میترسم سرما بخورم. عینک زدم دارم توی خیابون قدم میزنم دوستم از راه رسیده میگه: چشمات ضعیف شده؟ پَ نَ پَ تست بازیگری قبول شدم دارم قیافه میگیرم. رفتم توی یه روستایی یارو اومده میگه: از شهر اومدی ؟ پَ نَ پَ من آدم فضایی ام از کره مریخ اومدم. توی وبم یه چند تا پَ نَ پَ گذاشتم یارو اومده نظر داده که پَ نَ پَ مخفف پس نه پسه ؟ بهش گفتم : پَ نَ پَ مخفف سازمان جاسوسی امریکاست.
زمان های قدیم? وقتی هنوز راه بشر به زمین باز نشده بود. فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند. ذکاوت گفت بیایید بازی کنیم. مثل قایم باشک! دیوانگی فریاد زد: آره قبوله من چشم می زارم! چون کسی نمی خواست دنبال دیوانگی بگردد? همه قبول کردند. دیوانگی چشم هایش را بست و شروع به شمردن کرد: یک? ... دو? ... سه? ... ! همه به دنبال جایی بودند که قایم بشوند. نظافت خودش را به شاخ ماه آویزان کرد. خیانت خودش را داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد. اصالت به میان ابر ها رفت. هوس به مرکز زمین راه افتاد. دروغ که می گفت به اعماق کویر خواهد رفت? به اعماق دریا رفت. طعم داخل یک سیب سرخ قرار گرفت. حسادت هم رفت داخل یک چاه عمیق. آرام آرام همه قایم شده بودند و دیوانگی همچنان می شمرد: هفتادو سه? هفتادو چهار? ... اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود. تعجبی هم ندارد. قایم کردن عشق خیلی سخت است. دیوانگی داشت به عدد 100 نزدیک می شد? که عشق رفت وسط یک دسته گل رز آرام نشت. دیوانگی فریاد زد: دارم میام. دارم میام ... همان اول کار تنبلی را دید. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قایم شود. بعد هم نظافت را یافت. خلاصه نوبت به دیگران رسید. اما از عشق خبری نبود. دیوانگی دیگر خسته شده بود که حسادت حسودیش گرفت و آرام در گوش او گفت: عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است. دیوانگی با هیجان زیادی یک شاخه گل از درخت کند و آن را با تمام قدرت داخل گل های رز فرو برد. صدای ناله ای بلند شد. عشق از داخل شاخه ها بیرون آمد? دست هایش را جلوی صورتش گرفته بود و از بین انگشتانش خون می ریخت. شاخهء درخت? چشمان عشق را کور کرده بود. دیوانگی که خیلی ترسیده بود با شرمندگی گفت حالا من چی کار کنم؟ چگونه می توانم جبران کنم؟ عشق جواب داد: مهم نیست دوست من? تو دیگه نمیتونی کاری بکنی? فقط ازت خواهش می کنم از این به بعد یار من باش. همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم. و از همان روز تا همیشه عشق و دیوانگی همراه یکدیگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند ... این یک داستان واقعی درباره سربازی است که پس از جنگ ویتنام می خواست به خانه خود بازگردد... سرباز قبل از این که به خانه برسد، از نیویورک با پدر و مادرش تماس گرفت و گفت: پدر و مادر عزیزم، جنگ تمام شده و من می خواهم به خانه بازگردم، ولی خواهشی از شما دارم. رفیقی دارم که می خواهم او را با خود به خانه بیاورم... پدر و مادر او در پاسخ گفتند: ما با کمال میل مشتاقیم که او را ببینیم... پسر ادامه داد: ولی موضوعی است که باید در مورد او بدانید، او در جنگ به شدت آسیب دیده و در اثر برخورد با مین یک دست و یک پای خود را از دست داده است و جایی برای رفتن ندارد و من می خواهم که اجازه دهید او با ما زندگی کند! پدرش گفت: پسر عزیزم، متأسفیم که این مشکل برای دوست تو به وجود آمده است. ما کمک می کنیم تا او جایی برای زندگی در شهر پیدا کند...! پسر گفت: نه، من می خواهم که او در منزل ما زندگی کند! آنها در جواب گفتند: نه، فردی با این شرایط موجب دردسر ما خواهد بود. ما فقط مسئول زندگی خودمان هستیم و اجازه نمی دهیم او آرامش زندگی ما را برهم بزند. بهتر است به خانه بازگردی و او را فراموش کنی... در این هنگام پسر با ناراحتی تلفن را قطع کرد و پدر و مادر او دیگر چیزی نشنیدند... چند روز بعد پلیس نیویورک به خانواده پسر اطلاع داد که فرزندشان در سانحه سقوط از یک ساختمان بلند جان باخته و آنها مشکوک به خودکشی هستند! پدر و مادر آشفته و سراسیمه به طرف نیویورک پرواز کردند و برای شناسایی جسد پسرشان به پزشکی قانونی مراجعه کردند.اما با دیدن جسد، قلب پدر و مادر از حرکت ایستاد. پسر آن ها یک دست و یک پای خود را در جنگ از دست داده بود...!
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |